اسلایدر

داستان شماره 2224

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2224

داستان شماره 2224

داستان زن زناکار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.
پی نوشت:

*عرفان اسلامی، استاد حسین انصاریان. لئالی الاخبار

[ پنج شنبه 4 خرداد 1395برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 11:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1271

داستان شماره 1271

داستان عبرت انگیز توبه نصوح


بسم الله الرحمن الرحیم
نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و سینه‌هایی برجسته چون سینه زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد.
او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.
دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند.
نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت:
خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد .
به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد.
این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد :که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد
و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید .
اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید :
« اى نصـــوح! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد . »
همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند .
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟
تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم .
لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند.
خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود .
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت :
من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست .
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم .
پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است .
دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى .
گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند .
———————–
در خاتمه این بحث نیز به روایتى از امام جعفر صادق علیه السلام اشاره مى شود که به اهمیت و اثرات توبه نصوح تأکید دارد .
معاویة بن وهب گوید ، شنیدم حضرت صادق (ع) مى فرمود :چون بنده ، توبه نصوح کند، خداوند او را دوست دارد و در دنیا و آخرت بر او پرده پوشى کند.
من عرض کردم : چگونه بر او پرده پوشى کند؟
حضرت علیه السلام فرمود : هر چه از گناهان که دو فرشته موکل بر او نوشته اند، از یادشان ببرد و به جوارح و اعضاى بدن او وحى فرماید که گناهان او را پنهان کنید و به قطعه هاى زمین که در آنجاها گناه کرده وحى فرماید که پنهان دارید، آنچه گناهان که بر روى تو کرده است . پس دیدار کند خدا را هنگام ملاقات او و چیزى که به ضرر او بر گناهانش گواهى دهد، نیست.
(منبع : اصول کافى ، ج ۴ ، ص ۱۶۴)
در مجمع آمده که معاذ بن جبل گفت:
یا رسول اللّه توبه نصوح چیست؟ فرمود:
أن یتوب التّائب ثمّ لا یرجع فى ذنب کما لا یعود اللبن الى الضرع
یعنى توبه کند بعد به گناه برنگردد چنان که شیر به پستان باز نمی گردد. چون بنده اى توبه نصوح کند، خدا دوستش دارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند

 

[ یک شنبه 11 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1259

داستان شماره 1259

 

داستان قيس بن سعد

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او فرزند سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج و از اصحاب رسول خدا و تا آخر عمر از بيعت با اميرالمؤ منين دست نكشيد و پس از شهادت امام ، از امام حسن حمايت كرد. قيس و پدرش سعد و جدش عباده همه داراى ميهمانخانه عمومى بودند. او در يكى از جنگهاى زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در لشگرى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن بودند، قيس از دوستانش قرض مى گرفت و براى همراهانش خرج مى كرد
ابوبكر و عمر با هم انديشيدند و گفتند: اگر او را به حال خود گذاريم اموال پدرش را تلف مى كند، در ميان جمعيت اعلان كردند، هيچ كس به قيس ‍ قرض ندهد! وقتى پدرش سعد اين مطلب را شنيد پس از نماز جماعت پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاست و گفت : در پيشگاه پيغمبر و مردم شكايت مى كنم كه ابوبكر و عمر پسرم را بخيل بار بياورند
در يكى از لشگر كشيها قيس رئيس لشگر بود. در چند روز مسافرت نه شتر براى همراهانش كه عده كمى بودند ذبح كرد؛ چون رفتارش را به پيامبر گفتند، حضرتش فرمود: بخشندگى سيره اين خاندان است !! وقتى قيس مريض شد، مردم كمتر به عيادتش مى آمدند، از اين پيش آمد در شگفت شد و علت را پرسيد؟ گفتند: چون اموالتان پيش مردم زياد است و همه مديون شما هستند از اين رو خجالت مى كشند كه به حضور آيند
قيس گفت : نابود باد ثروتى كه موجب گردد برادران دينى از يكديگر جدا شوند، پس به دستور او در مدينه اعلام كردند: هر كه از قيس اموالى پيش او مى باشد از آن اوست و قيس او را بخشيده است ؛ پس از اعلان آنقدر جمعيت هجوم آوردند كه در اثر فشار و ازدحام پله هايى كه راه اتاق قيس ‍ بود خراب شد و از هم ريخت

 

[ یک شنبه 29 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 111

داستان شماره 111

داستان عجیب برصیصای عابد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است،عابد خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه گناهش کشف نگردد آن زن را کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد
برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید.در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است
عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم
شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند
عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.
این است نمونه ای از عاقبت سوءِ پیروان شیطان،وکفر و درماندگی آنها در لحظه ی سخت مرگ.
قابل تجه اینکه امام صادق (ع)فرمود:«هر کسی که لحظه ی مرگش فرا رسد ابلیس یکی از شیطان های خود را نزد او می فرستد تا او را یه سوی کفر بکشاند و یا او را در دینش مشکوک سازد تا او با این حال از دنیا برود کسی که با ایمان باشد شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وادارد،آنگاه فرمود
«هرگاه به بالین آنان که در حال مرگ هستند حاضر شدید آنها را به گواهی دادن به یکتائی خدا،و رسالت محمد(ص)تلقین کنید

[ چهار شنبه 21 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 110

داستان شماره 110

جوان مؤمن و دختر روستایی

بسم الله الرحمن الرحیم
( إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]
« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».

جوانی قلبش از ایمان لبریز شده بود. خانواد‌ه‌اش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در انتظار ماشین ایستاده بود و در حالی که کیف مدرسه‌اش را در دست داشت گریه می‌کرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانه‌اش در روستا می‌رساند قبل از رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه می‌کرد.
جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:
آیا کاری از دست من ساخته است؟ چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته‌اند و من تنها مانده‌ام و اکنون نه راه بازگشت را می‌دانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به تنهایی و بدون خانواده‌ام به جایی نرفته‌ام.
دخترک این کلمات را بر زبان می‌راند و پیوسته گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت و با پروردگارش مناجات می‌کرد و می‌گفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانواده‌ام منتظر من هستند.
جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمی‌دانست به دختر چه بگوید و چکار کند.
زمان به سرعت می‌گذشت. هوا تاریک شده بود.
پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.
جوان به او گفت: خواهرم من برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانواده‌ای را نمی‌شناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که می‌توانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا بمان فردا صبح تو را به مدرسه‌ات می‌رسانم.
شاید خانواده‌ات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.
دختر به جوان اعتماد کرد و همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آن­ها به منزل رسیدند و جوان در حد توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.
در این اتاق درگیری شروع شد و معرکه‌ی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری تنها و زیبا، آن­ها برای همدیگر بی‌تابی می‌کردند و در فکر یکدیگر بودند. جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.
تنها خداوند مراقبت کننده و یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجه‌ی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود می‌باشد.
اکنون مبارزه حقیقی شروع می‌شود و ما نمی‌دانیم که پیروزی از آن کیست؟
آنجا که رسول خدا (ص) می‌فرماید:
« ما خلا رجل بامرأة الّا کان الشیطان ثالثهما »
هیچ مردی با زنی خلوت نمی‌کند مگر اینکه شیطان سومین آن­ها است.
شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او القاء می‌کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.
به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی می‌داند که تو با او چکار می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او نزدیک می‌شد و او را به این کار تشویق و تحریض می‌کرد. دختر نیز نمی‌توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر مبارزه‌ای جانکاه بودند.
ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور کرد و از جایش بلند شد و در غرفه‌اش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال گمشده‌ای می‌گشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن می­گشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید و درست مثل اینکه دنبال اسلحه‌ای کشنده‌ای باشد تا دشمن سرسختش را از پای درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با وجود این آمادگی از مکر و حیله‌ی دشمن در امان ماند و بدون توجه به وسوسه‌های او مبارزه‌اش را شتابی تازه بخشید.
ابلیس پیش آمد و در مقابل او ایستاد، در حالی که زیبایی‌های دختر را در نظر او زینت می‌بخشید. او را به طرف معصیت تشویق می‌کرد و فکر می‌کرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.
جوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ با پارچه‌ای انگشت سوخته‌اش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این بار انگشت دیگرش را روی شعله‌ی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه یافت و تا طلوع فجر لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز به پا خواست در حالی که به شدت درد می‌کشید نمازش را به جا آورد و با قلبی آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.
پدر دختر بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی بال در بیاورد و بی‌اختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه عقیده‌اش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش گذاشت.
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد که آن­ها را با پارچه‌ای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.
بعد از مراسم ازدواج آن­ها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینه‌ی او را تحمّل کرد.
این چنین است تأثیر ایمان و یقین در دنیا و باید ثمره‌ی آن در آخرت چگونه باشد.
آنچه را مطالعه کردید قصه‌ای واقعی است که بدون دخل و تصرف نقل شده و هدیه‌ی گرانبهایی برای تمام جوانان پسر و دختر این عصر و زمانه است. به امید اینکه همه‌ی جوانان، عفت و پاکدامنی را بهترین ثمره‌ی عمر گرانبهای خویش بدانند و یقین داشته باشند که نیکی پیوسته تا روز قیامت ماندگار خواهد بود.

 

[ چهار شنبه 20 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 109

داستان شماره 109

شیطان نفر چهارم ما بود


بسم الله الرحمن الرحیم

عبدالله می‌گوید : نمی‌دانم چگونه این قصه را برایت بگویم. داستانی که قسمتی از زندگی‌ام بود و مسیر زندگی‌ام را به کلی دگرگون ساخت. در حقیقت دلم نمی‌خواست پرده از آن بردارم… ولی به خاطر احساس مسؤلیت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جوانانی که از فرمان او سرپیچی می‌کنند… وآن دسته از دخترانی که به دنبال وهمی دروغین که نام آن را عشق گذاشته‌اند، هستند… تصمیم به گفتن آن گرفتم.
سه دوست بودیم که بی‌فکری و غرور ما را دور هم جمع کرده بود. نه، هرگز. بلکه چهار نفر بودیم … شیطان چهارمین نفرمان بود…
کار ما به تور انداختن دختران ساده بوسیله سخنان شیرین و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه می‌فهمیدند که ما به گرگهایی مبدل شده‌ایم که به التماس‌هایشان توجهی نمی‌کنیم بعد از اینکه احساس در قلبهایمان مرده بود‌.
اینچنین، روزها و شب‌هایمان در مزارع، چادرها، ماشینها و در کنار ساحل می‌گذشت؛ تا اینکه آنروزی را که هرگز فراموش نمی‌کنم از راه رسید:
مثل همیشه به مزرعه رفته‌بودیم… همه چیز آماده بود… طعمه‌ای برای هر کداممان، شراب ملعون… تنها چیزی که فراموش کرده بودیم غذا بود…
و بعد از مدتی یکی از ما برای خرید شام با ماشینش حرکت کرد. ساعت تقریبا ۶ بود… ساعتها سپری شد ولی از او خبری نشد…
ساعت ۱۰ شد. نگران شدم، سوار ماشین شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه…
هنگامی که رسیدم… بهت زده شدم ماشین دوستم بود که در شعله‌های آتش می‌سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند دیوانه‌ها به طرفش دویدم و به زحمت او را از درون شعله‌های آتش بیرون کشیدم… برق از سرم پرید وقتی دیدم نصف بدنش به کلی سوخته، ولی او هنوز زنده بود. او را به روی زمین گذاشتم… بعد از مدتی چشمهایش را باز کرد و فریاد می کشید آتش…آتش.
خواستم که او را در ماشین بگذارم و به سرعت به بیمارستان برسانم ولی او با صدایی نحیف گفت: فایده ای ندارد.. نمی‌رسم…
بغض گلویم را فشرد در حالی که می‌دیدم دوستم در کنارم جان می‌دهد… ناگهان فریاد زد: جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگریستم و پرسیدم: چه کسی؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: الله…
احساس ترس کردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فریاد بلندی کشید و جان داد…
روزها گذشتند ولی چهره دوستم همچنان جلوی چشمانم است. در حالی که فریاد می‌کشد و در آتش می‌سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟
و درون خویش را یافتم که سؤال می‌کرد: پس من نیز جواب او را چه بدهم؟
چشمانم پر از اشک شد و بدنم به صورت عجیبی شروع به لرزیدن نمود… در همین حال صدای مؤذن را شنیدم که برای نماز صبح ندا می‌داد: الله اکبر الله اکبر… حی علی الصلاه… احساس نمودم که این ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدایت فرا می‌خواند…
غسل کردم، وضو گرفتم و بدنم را از کثافتی که سالها در آن غرق بودم پاک نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز یک فرض هم از من فوت نشده است؛
سپاس می‌گویم خدای را … من انسان دیگری شدم و سپاس بر آن که تغییر دهنده احوال است… و با اذن خدا برای ادای عمره آماده می‌شوم و ان شاء الله حج، کسی چه می داند؟… زندگی در دست اوست…
این بود حکایت ابی‌عبدالله و به جوانان چیزی به جز هشدار نمی‌گوییم ، هشدار از دوستانی که تو را در نافرمانی از اوامر پروردگار یاری می‌کنند

 

[ چهار شنبه 19 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 107

داستان شماره 107

نتیجه حسد زن بر دخترک یتیم زیبا روی

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

در زمان خلیفه دوم اهل تسنن، دختر یتیمی تحت سر پرستی مردی بود که بیشتر اوقات مسافرت می کرد و از خانواده خویش دور بود.سالها گذشت تا این دختر به حد رشد و کمال و زیبایی رسید.
بانوی آن خانه به زیبایی و کمالات این دخترک حسودی می کرد و نمی توانست ببیند که دختری یتیم، این نعمت زیبایی را داشته باشد. از طرفی هم می ترسید که بالاخره شوهرش فریفته این حسن و جمال او شود و با او ازدواج نماید. این بود که درغیبت شوهر، فکر چاره ای کرد.
روزی زنان همسایه را جمع نمود و دختر را بیهوش کرد و توسّط انگشت پرده عفتش را پاره کرد.
شوهرش که از مسافرت آمد جویای حال دختر یتیم شد. زن گفت: «دیگر حرف او را نزن. زیرا زنا کرده و بکارت خود را از دست داده است.»
پس در ملاقات با دختر هر چه سؤال کرد، از انکار نمود و سوگند خورد که هرگز دامنش آلوده نشده و کسی با او نزدیکی نکرده است.
آن زن فاسق، عده ای از همسایگان را به عنوان گواه آورد. عاقبت برای داوری پیش خلیفه اهل تسنن رفتند. او هم نتوانست حقیقت جریان را کشف کند.
آن مرد تقاضا کرد که حضرت امیرالمؤمنین (ع) قضاوت بفرمایند.
وقتی حضرت علی (ع) از جریان اطلاع پیدا کرد به آن زن فرمود: «شاهدی بر زنای این دختر داری؟»
آن زن جواب داد: «آری! زنان همسایه گواهی می دهند.»
حضرت گواهان را خواست و شمشیر از غلاف کشید و در مقابل خود گذاشت. بعد یکی از آنها را پیش خواند واز او توضیح خواست و هر چه از نظر سؤال پیچ و خم داد آن زن بر گفته خود استوار ماند.
حضرت امر کردند تا او را به محل مخصوصی ببرند. سپس یکی دیگر از زنان که درمحل دیگری بازداشت بود را آوردند.
حضرت فرمودند: «ای زن مرا می شناسی من علی بن ابی طالب هستم و این هم شمشیر من است.شاهد اول آنچه را که گفتنی بود گفت و به حق بازگشت و من او را امان دادم. اگر حقیقت را بگویی تو هم درامان هستی و گر نه با شمشیر کیفر خواهی شد.»
آن زن از این گفتار، به لرزه افتاد و فریاد کرد که: «مرا ببخش تا راستش را بگویم.»
حضرت فرمودند: «بگو».
آن زن گفت: «این دختر زنا نکرده است. چون دختر زیبایی بود این زن بر او حسد برد و ترسید شوهرش او را بگیرد. پس ما را دعوت کرد و ما دختر را گرفتیم و او، با انگشت بکارتش را از بین برد.»
حضرت علی (ع) صدای خود را به «الله اکبر» بلند کرد و فرمود: «من اولین کسی هستم که پس از دانیال پیامبر بین گواهان جدایی انداختم.» سپس دستور فرمودند تا زن را حد قذف بزنند. و بنا به دستور آن حضرت، مرد با همان دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه او را معاف گردانید

 

[ چهار شنبه 17 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 106

داستان شماره 106

 

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حضرت امیر المؤمنین علی (ع) درخواست شد تا قضیه «دانیال پیامبر (ع) را بفرمایید. حضرت علی (ع) فرمودند: «دانیال، پسری یتیم بود که نه پدر داشت ونه مادر وتحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل بسر می برد.
در آن زمان، پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت می کرد که دو قاضی داشت. آن دو قاضی با مردی صالح و پاک، رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه می رفت و با او نیز ساعاتی می نشست.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که مأموریتی به او بدهد.هر دو قاضی، آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به مأموریت فرستاد.
موقع رفتن، آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد واز آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.
روزی که آندونفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زنِ مرد صالح افتاد، فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.
آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از اودرخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد.
گفتند: «اگر ما را کامیاب نکنی، پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت می دهیم و سنگسارت خواهیم کرد.» ولی باز هم او نپذیرفت.
آنها به پادشاه خبر داند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم. شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت: «شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم، مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت.»
در ضمن منادی در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل، سنگباران می کنند و همه مردم اطلاع پیدا کردند.
پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: «درباره این پیش آمد، تو چه فکر می کنی؟ من خیال نمی کنم که این زن گناهی داشته باشد.» وزیر نیز گفته او را تأیید کرد. (ولی نمی دانستند چگونه باید بی گناهی آن زن را اثبات کنند.)
روز سوم، وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که می گذشت، «دانیال» که طفلی خرد سال بود در میان کودکان بازی می کرد. همین که چشمش به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم، و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاه نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: «اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی و با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟»
قاضی اول گواهی خود را داد و وقت شخص و محل را تعیین کرد. سپس دانیال، قاضی دوم را خواست و گفت: «مبادا به دروغ سخن بگویی و گرنه با این شمشیر، سر از بدنت جدا میکنم.» از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد. (وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود).
در این هنگام «دانیال» رو کرد به بچه ها و گفت: «الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند. اینکه باید هر دو را بکشید.
وزیر همین که جریان کودکان را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فوراً دو قاضی را حاضر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست.آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد که مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت، به قتل برسانند. (و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ چهار شنبه 16 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 105

داستان شماره 105

شاه هوسران + کنیزک زیبا+ وزیر مثلا دانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در حکایتهای قدیمی آمده است شاهی بود که تقریبا بیشتر وقتش را در حرمسرا می گذراند و با زنان به عیش و نوش می پرداخت. این شاه؛ وزیری خردمند داشت که همیشه او را نصیحت می کرد(مثلا اینطوری): قربان! عاقبت شهوترانی جز خفت و خواری نیست!  از حرمسرا فاصله بگیرید که روزی پشیمان خواهید شد!
خلاصه وزیر آنقدر گفت و گفت و گفت تا نصایحش کارگر شد و شاه از هوسرانی و خوشگذرانی با زنان؛ فاصله گرفت. کنیزکی زیبا در حرمسرای شاه بود که وقتی دلیل کناره گیری شاه را فهمید به پیش او رفت و گفت: قربان! مرا به جناب وزیر ببخش!
شاه دلیل کار را از کنیزک پرسید! کنیزک گفت: به موقع دلیلش را خواهم گفت.
شاه کنیزک را به وزیر بخشید و کنیزک در خانه وزیر وارد شد و روزی هزاران بار دلبری و دلربایی کرد تا وزیر را شیفته خود کرد اما تمکین نکرد(!!!)
القصه کنیزک به جناب وزیر گفت: یک راه برای تمکین کردن وجود دارد و آن این است که پالان خری را بر کمر بیاندازی و کمی در حیاط خانه به من خر سواری دهی!
وزیر که آتش شهوت در او به شدت بر افروخته شده بود قبول کرد و در حین این کار؛ کنیزک به شاه خبر داد که بیا  و ببین! بیا و وزیر خردمند را تماشا کن که به چه روزی افتاده است!( آخه آن زمانها موبایل دوربین دار نبود تا فیلم سیاه تهیه کند و برای شاه بلوتوث کند!!)
شاه که این منظره را دید به وزیر گفت: عجب! تو خودت هم که آره! مدام به من می گفتی :آره! ای مردک آجر پاره!!
وزیر گفت: قربان! من که می گفتم از زنان و شهوت رانی فاصله بگیر؛ از همین بلایی که بر سر خودم آمده می ترسیدم که شما هم مجبور شوی برای مقصود خودت؛ خرسواری بدهی!!
اگر بیست وعده پی در پی؛ بهترین غذایی که یک نفر دوست دارد به او بدهید تا سیر بخورد؛ از آن غذا و شاید از غذا خوردن متنفر شود!! اما بر خلاف غریزه غذاخوردن و سایر غرایز در آدمی؛ غریزه جنسی بالعکس است یعنی میل آدمیزاده بیشتر و بیشتر می شود!!
یعنی آدمی که بدنبال شهوت جنسی برود انگار هیچگاه سیر نمی شود و هر روز بدنبال یک عکس جدید و یا فیلم جدید و یا خدای ناکرده مورد جدید ....!!
علامه جعفری رحمه الله علیه می گفت: خداوند این غریزه را بدان سبب شدید در آدمی قرار داده است تا ضامن بقای نسل انسان باشد.
اما کجاست آن بزرگوار تا ببیند که در کشورهای به ظاهر متمدن رشد جمعیت؛ منفی ست اما تجارت فحشاء  رو به گسترش(اصلا وقاحت بجایی رسیده که اسمش را گذاشته اند صنعت .... و شده ضامن بقاء فحشاء!)
اکنون اعتیاد به .... نوعی عادت غیر قابل کنترل نام گرفته است که روانشناسان به درمان آن می پردازند.
ازدواج قطعا کار خوبی در کنترل غریزه جنسی ست! اشتغال هم همینطور! ورزش هم همینطور! اما اگر تصور کنیم تنها با این ابزار ها این غریزه شدید و سیری ناپذیر را بدون تقوا- که همان نیروی بازدارنده درونی ست- می توان کنترل کرد؛ در اشتباهیم!( همین چند وقت پیش بود که پیرمردی بالای 65 سال را که به چندین دختر و زن نوجوان و جوان تجاوز کرده بود اعدام کردند)

[ چهار شنبه 15 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 104

داستان شماره 104

عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: «تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد.»
حاضران گفتند: «هر چه بگوئی انجام می دهیم.»
قارون گفت: «فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم.»
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده هائی خوش به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی (ع) را به زنای با خود متهم سازد.
فردای آن روز، قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی (ع) آمده و گفت: «مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنان حاضر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگوئی.»
حضرت موسی (ع) نیز به میان آنها آمد وآنان را موعظه کرد و فرمود: «ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع می کنم و هر کسی افتراء به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش می زنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم.»
در این وقت قارون برخاسته و گفت: «اگر چه خودت باشی؟»
حضرت موسی (ع) گفت: «آری! اگر چه من باشم.»
قارون گفت: «پس بنی اسرائیل می گویند که تو با فلان زن، زنا کرده ای؟»
موسی (ع) با تعجب گفت: «من؟!»
قارون گفت: «بله! شما!»
حضرت موسی (ع) فرمود: «آن زن را بیاورید.»
وقتی آن زن را آوردند، موسی (ع) از وی پرسید: «ای زن! آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید.
آن زن تأملی کرد و گفت: «نه! اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم.»
قارون که این سخن را شنید بسختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید.
حضرت موسی (ع) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: «پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست، اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان.»
خداوند سبحان به موسی (ع) وحی فرمود که: «زمین را در فرمان تو قرار داده ام، هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود.»
حضرت موسی(ع) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: «هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید.» بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی به زمین فرمان داده و گفت: «ای زمین! آنها را در کام خود بگیر.»
زمین از هم جدا شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.
برای بار دوم و سوم، حضرت موسی (ع) به زمین گفت: «آنها را بگیر.»
پس این دفعه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم، تا گردن در زمین رفتند و در دفعه چهارم، قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی (ع) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی (ع) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد

 

[ چهار شنبه 14 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 103

داستان شماره 103

 

غيرت قاضي( ناموس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردي به جرمي قتل ھمسر و يک مرد اجنبي در خانه ي خودش متھم بود،
در زمان محاکمه خود را به خواب زد،وقتي موارد اتھامي وي را خواندند،و قاضي چکش عدالتش را بر زمين کوبيد،او به اصطلاح از خواب بيدار شد،و رو به قاضي نمود و گفت: آقاي قاضي قبل از دفاع از خودم،اجازه مي خواھم خوابي را که الان ديدم تعريف نمايم،وبعد به دفاع بپردازم.
قاضي به او اجازه داد،
متھم اينگونه شروع نمود که الان در خواب ديدم کسي به من گفت برو به اين آدرس فلان خيابان و فلان کوچه و فلان پلاک که درب آن خانه به رنگ فلان است.
در آنجا زني است که با مردان اجنبي معاشرت دارد،من ھم به راه افتادم،و به آن آدرس رفتم،
وقتي در زدم زني در را باز کرد با اين مشخصات،.......
وقتي صحبت متھم به اينجا رسيد،قاضي با عصبانيت چکش را به طرف متھم پرتاب کرد،
وفرياد زد که اين آدرس منزل وخانه ي من است،در اين ھنگام متھم از جايش برخاست و گفت:
آقاي قاضي حالا که شما با شنيدن يک خواب که آن ھم واقعيت نداشته،اينگونه غيرتي و عصباني ميشوي!
من که با چشم خود مرد غريبه اي را در خانه ي خودم ونزد ھمسرم ديده ام،
آيا حق نداشته ام که او را به قتل برسانم؟

 

[ چهار شنبه 13 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 102

داستان شماره 102

حكايت عابد وزن زيبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم زنی بوده است در نهایت زیبایی که هر کسی به صورت او نگاه می کرد فریفته اش میشد. روزی عابدی او را دید و سخت به او علاقه مند شد لذا هرچه از اموال دنیا داشت فروخت و پول آنها را نزد آن زن فرستاد تا آنکه بالاخره نزد وی راه یافت. چون عابد وارد منزل آن زن شد زن گفت: ای عابد نزد من بیا. عابد نزدیک شد اما لرزه ای بر اندام او عارض شد. زن گفت: تو را چه می شود؟ عابد گفت: ازخدا می ترسم من وجهی را که به تو داده ام به تو بخشیدم. اجازه بده تا برگردم. زن گفت برو. اما با خود گفت آه از روز قیامت و عذاب خداوند. این مرد خواست یک گناه بکند لرزه براندامش افتاد و خودداری کرد وای بر من و این همه گناه. پس بلافاصله توبه کرد و به طرف صومعه عابد رفت و گفت که شاید عابد مرا به نکاح خود در آورد چون به صومعه عابد رسید و چشم عابد به آن زن افتاد گفت ای زن به من نزدیک نشو که مبادا نفس سرکش بر من غالب شود. پس آن عابد نعره ای زد و از دنیا رفت. آن زن بر سر خود زد و گفت: دیدی که چه کردم خدایا توبه کردم و پشیمانم و بعد از این زندگی در دنیا را نمی خواهم بار خدایا مرا به این عابد ملحق کن. با این دعا مرگش فرا رسید و جان داد. سلمان می گوید آنها را در خواب دیدم که در بهشت بالای تختی نشسته اند و دست در گردن یکدیگر دارند و در خواب به من گفتند: ای سلمان هرکس که ترک لذت دنیا کند و از خدا بترسد خداوند چنین مقامی به او کرامت می فرماید

 

[ چهار شنبه 12 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 101

داستان شماره 101

کیفر خیانت و بی وفایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در یکی از دهات فارس دهگان باتجربه ای زندگی میکرد.او مردی هوشمند و عارف بود و از عبادت و بندگی خدا بهره تامی داشت ولی فقیر وتنگدست بود و زندگی بسیار سختی داشت. دست به هر کاری دراز میکرد تا بتواند از فقر و تندستی نجات یابد ولی موفق نمیشد و پیشامدهای پی در پی و ناگوار بر او وارد میشد و پیش از پیش او را به سختی و رنج می نداخت.

 

او زنی داشت که در حسن زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی مقابل فقر و تنگدستی شوهرش بسیار اعتراض میکرد و به او زخم زبان و طعنه میزد.

 

روزی زن به مردش گفت: بیا از اینجا هجرت کنیم شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی.مرد گفت:من با این پیشنهاد موافق هستم زیرا بسیار کسانی بودند که از وطن خود هجرت کردند و در نتیجه به مقام و ثروت رسیده اند.ولی من از یک چیز میترسم و ان این است که میترسم راه بی وفایی در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری.

 

زن سوگند یاد کرد و گفت: من به عهدی که در شب عروسی و هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود.این اندیشه ها را از سر بدر کن و خیالت  راحت و آسوده باشد.

 

مرد به پیشنهاد از از وطن خود به جای نامعلومی سفر کرد  در بین راهگه گاهی در بعضی از منازل پیاده شده  و استراحت میکردند و دوباره به حرکت خود ادامه میدادند تا اینکه در منزلی مرد به خواب عمیقی فرو رفت.

 

در همین حین امیر زاده ای که به عنوان شکار به آن طرف آمده بود گذارش به همان جا افتاد.وقتی که چشمش به زن زیبای آن مرد افتاد شیفته او شد و به او اضهار عشق و علاقه کرد و گفت: اگر از آن مرد جدا شوی به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت بسر خواهی برد.

 

زن نیز بر خلاف عقد و پیمانش راه بیوفایی در پیش گرفت و آهسته از جای  برخاست و از شوهرش که خوابیده بود جدا شد و با آن جوان سوار بر اسب گردید و رفت تا اینکه به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد شیری از راه رسید و آن زن را درید و مقداری گوشت او را خورد و رفت.امیر زاده چون دیر که زن جوان دیر کرده است به دنبال او رفت و دید که بدن پاره پاره او بر روی زمین است.

 

از طرفی دهقان از خواب بیدار شد و زنش را ندید.برای پیدا کردن وی شتابان به هر سو می دوید تا اینکه به همان چشمه رسید و آن جوان را دید و حال عیال خود را از او پرسید.

 

جوان گفت: زنی را در اینجا دیدم که شیر او را پاره پاره کرده است.

دهقان وقتی زن خود را به آن حال دید و حقیقت ماجرا را فهمید گفت: این است کیفر خیانت و بی وفایی

 

[ چهار شنبه 11 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 100

داستان شماره 100

عاقبت دختر خائن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.او در اداره امور کشور خود به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که «شاپور ذوالاکتاف» احترام او را داشت.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.ولی بخاطر استحکام قلعه حصار از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در خارج شهر راه میرفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید

 

[ چهار شنبه 10 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 99

داستان شماره 99

پیمان شکنی زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت عیسی( ع ) از قبری میگذشت.پیرمردی را مشاهده کرد که بر سر قبری منزل گرفته است. سبب این کار را پرسید.او عرض کرد: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته است و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام.
حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟ 
پیرمرد عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه زن خویش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید
اتفاقا شاهزاده ای از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته است.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چه میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است
جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا.و او هم اینچنین کرد و با او رفت.چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و آنها را در حال رفتن دید و به دنبال آنها روان گردید ولی به آنها نرسید.شکایت به پادشاه برد و عرض خود را به شاه رساند.پادشاه گفت اگر حضرت عیسی ( ع ) تو را تصدیق نماید گفته ات را میپذیرم
حضرت عیسی(ع ) نیز گفته های آن پیرمرد را تصدیق کرد.سپس آن زن را نصیحت نمود ولی او قبول نکرد.پس فرمود پس در حق هم نفرین کنید.از هر کدام که قبول و مستجاب گردید حق با اوست.همین که پیرمرد نفرین کرد زن در دم جان داد و از دنیا رفت

 

[ چهار شنبه 9 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 98

داستان شماره 98

مجازات کنیز خائن و غلام زناکار و خائن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
احمد بن طولون امیر زاده صالحی بود. در سن کودکی. روزی یک عده بینوا را در خانه خود مشاهده کرد لذا پیش پدرش رفت تا برای آنها چیزی بگیرد.
پدر به او دستور داد تا به فلان اتاق رفته و قلم و دوات بیاورد تا جهت فقرا و بینوایان چیزی بنویسد.احمد بنا به دستور پدر به همان اتاق وارد شد ولی ناگهان با منظره شرم آوری مواجه شد.او دید که خادمی با کنیزی از آن خانه با هم مشغول عشقبازی و زنا هستند
احمد بدون معطلی قلم و دوات برداشت و نزد پدرش برد ولی از ماجرا چیزی نگفت.آن کنیز زناکار و خائن با خود فکر کرد که احمد داستان مارا به پدرش میگوید و پدرش نیز ما را مجازات میکند.برای پیگیری از این مطلب یکراست به نزد طولون رفت و گفت:فرزند شما احمد با این که بچه است ولی در فلان اتاق نسبت به من دست خیانت دراز کرده است
طولون که از پسرش هرگز انتظار چنین عملی نداشت خیلی ناراحت شد و بدون تحقیق نامه ای نوشت که به محض خواندن این نامه حامل ان را گردن بزن.سپس آن نامه را به دست فرزندش احمد داد که به فلان مامور برساند
او که از مظنون نامه بی اطلاع بود به دنبال امر پدرش حرکت کرد ناگاه به همان کنیز برخورد کرد کنیز پرسید کجا میروی؟ احمد گفت در این نامه حاجت مهمی است و من آن را به محل خود میرسانم.کنیز از احمد خواست که نامه را بوسیله خادم مورد نظر خود بدهد تا او برساند.احمد نیز قبول کرد و آن کنیز نامه را به همان خادم زناکار داد تا غضب امیر نسبت به احمد زیادتر شود
خادم متخلف نامه را تسلیم مامور کرد و مامور با خواندن نامه دستور داد سر از تن خادم جدا کنند.بعد سر بریده اش را نزد امیر فرستاد.امیر با تعجب احمد را خواست و صدق مطلب را از او پرسید احمد هم هر چه که دیده و نگفته بود را به عرض پدر رسانید
طولون دستور داد کنیز بیاید.وقتی که آمد صدق مطلب را از او خواست و او هم مجبور به گفتن حقیقت ماجرا شد.امیر هم وقتی که از حقیقت مطلب با خبر گردید دستور داد آن کنیز را مجازات کنند

[ چهار شنبه 8 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 97

داستان شماره 97

ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی در کعبه طواف میکرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت.( لحظه ای ) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نموده و بر روی بازوی آن زن گذاشت.خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند.مردم ازدحام نمودند به طوری که راه عبور بسته شد.کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه فقها و علماء را حاظر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند چون که آن مرد مرتکب جنایت شده است
امیر مکه گفت آیا در این جمع از خانواده پیغمبر (ص) کسی هست؟ گفتند: بلی حسین ابن علی ( ع ) اینجا هست. امیر مکه کسی را نزد امام حسین ( ع ) فرستاد امام حسین ( ع ) تشریف آوردند.به آن حضرت عرض کردند: ای فرزند رسول خدا حکم خدا در باره اینها چیست؟امام حسین ( ع ) رو به کعبه نموده و دستهایشان را بلند کردند. و مدتی مکث فرموده و دعا نمودند.بعد به طرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند
امیر مکه عرض کرد: یا حسین این مرد را برای این کار که از او سر زده عذاب نکنیم؟ حضرت فرمودند نه
میگویند آن مرد همان جمال بود که در کربلا دست امام حسین ( ع ) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب داد

 

[ چهار شنبه 7 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 96

داستان شماره 96

کنیز ماه روی و دو خلیفه عباسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
« هادی » خلیف عباسی که برادر « هارون الرشید » بودنسبت به کنیزی به نام « غادر »عشق و علاقه فراوانی داشت.آن کنیز بسیار قشنگ بود و صدایی جذاب و دلربا داشت
اطلاعات ادبی را با ذوق بس لطیف و دل انگیز به هم آمیخته بود. شبی این کنیز در کنار هادی نشسته و با زمزمه شیوایش او را مست کرده بود.دفعتا افکاری بی سابقه به مغز خلیفه حجوم آورد و بی اختیار آثار حزن و پریشانی خاطر بر چهره اش آشکار شد
این حالت خلیفه از نظر غادر پوشیده نماند.علت افسردگی او را جویا شد.هادی گفت هم اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و بعد از مرگ من برادرم هارون بر مقام خلافت تکیه خواهد زد و تو همانطوری که با این جمال زیبا دل مرا در اختیار گرفته ای با او نیز همین کار را خواهی کرد
کنیز گفت: خدا نکند بعد از شما من زنده بمانم و به دنبال این حرف هرچه با ناز و عشوه خواست هادی را بر سر ذوق آورده و او را از این خیال منصرف کند ممکن نشد.خلیفه گفت: این حرفها را نمیپذیرم.باید سوگند یاد کنی که بعد از من با هارون همنشین نشوی.کنیز قسم خورد و پیمان محکمی بست که این کار را نکند.خلیفه سپس برادرش هارون را خواست و از او نیز عهد گرفت و وادار به قسم خوردنش نمود که پس از او با کنیز مورد علاقه او همبستر نشود
یک ماه نگذشت که هادی مرد و هارون خلیفه شد. روزی هارون الرشید غادر را خواست و به او گفت: باید از تو بهره مند شوم.ولی کنیز امتناع ورزید و گفت: سوگندهایی که خورده ایم چه میکنی؟ هارون گفت من از طرف خودم و تو کفاره قسم ها را داده ام
پس غادر قبول کرد و خودش را در اختیار هارون گذاشت. پش از چندی هارون چنان شیفته غادر شد که ساعتی را بدون او بسر نمی برد
شبی این کنیز سر در دامن هارون گذاشته و به خواب رفته بود.ناگهان وحشت زده بیدار شد. هارون پرسید چه شده است که اینقدر ناراحت و وحشت زده شده ای؟ او گفت : هم اکنون برادرت هادی را در خواب دیدم. اشعاری خواند  که مضمون  آن اشعار این بود  که : بعد از درگذشت من پیمان را شکستی و با برادرم هم آغوش شدی. راست گفته هر که اسم تو را غادر یعنی خیانتکار نهاده است.سپس گفت ای هارون من میدانم که امشب به هادی ملحق خواهم شد
هارون برای تسلی او گفت : خواب آشفته ای بود و چیزی نیست. ولی آنطورها هم که هارون فکر میکرد نبود.بلافاصله رعشه شدیدی اندام موزون کنیز را گرفت و چنان به خود پیچید و مضطرب شد که صورت زیبا و چشمان سحر کننده اش در نظر هارون هول انگیز گردید.هارون بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا روی در پیش چشمان مشتاق هارون جان داد

 

[ چهار شنبه 6 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 95

داستان شماره 95

مسئله مساحقه زن و کنیز با کره

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جماعتی برای سوال کردن یک مسئله پیش امام علی ( ع ) آمدند.پیش از اینکه علی( ع ") را ملاقات کنند با امام حسن ( ع ) دیدار نموده و پرسیدند علی( ع ) کجا هستند؟ امام حسن ( ع ) فرمودند: حاجت شما چیست؟ عرض کردند: میخواهیم مسئله را حل کنیم
حضرت فرمودند آن مسئله چیست؟گفتند:مردی با زن خویش جماع نموده چون کارش تمام شد برخواست و رفت.بعد آن زن برخواست و با کنیزی که هنوز با کره بود مساحقه نموده و آن نطفه را که از مرد گرفته بود را به او ریخت.آن کنیز نیز حامله گشت اکنون حکم چیست؟؟
امام حسن ( ع ) فرمودند:حل مسئله مشگله مخصوص ( ع ) است.من نیز میگویم اگر درست گفتم که از فضل خدا و توجه امیر الموئمنین( ع ) است و اگر خطا کردم و امید است که انشاالله خطا نکنم.سپس فرمود:نخست باید بهای مهر کنیز باکره را از آن زن گرفت.چرا که هنگام زاییدن بکارت او از بین میرود.بعد از آن باید زن را که شوهر داردحد زنای محصنه زد.آنگاهباید انتظار کشید تا آن کنیز حمل خود را بگذارد.بعد باید آن طفل را به صاحب نطفه که پدر او است باز گردانند.آنگاه کنیز را نیز باید حد زد
آن جماعت این کلامات را شنیدند و چون به خدمت امیر المومنین رسیدند و آن حضرت نیز پرسش کرد( و جواب امام حسن( ع ) را ذکر نمودند.) حضرت فرمودند:اگر از من سوال میکردید چیزی افزون تر از آنچه فرزندم حسن گفته است نمی شنیدید

 

[ چهار شنبه 5 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 94

داستان شماره 94

 

گمراه شدن بلعم باعور توسط زن خائنش


یک داستان بسیاز زیبا و خواندنی(همگی بخونید خیلی زیبا و جالبه

بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که موسی بن عمران( ع )میخواست شهرهای ستمگران را فتح نماید.لشگری به فرماندهی« یوشع بن نون » و « کالب بن یوفنا » فرستاد.وقتی این لشگر به مرکز دشمن رسید اهالی شهر پیش بلعم باعور که از فرزندان حضرت لوط بود و اسم اعظم را میدانست جمع شدند و به او گفتند:موسی با لشگری فراوان آمده که ما را از شهر خارج کند.از تو تقاضا داریم آنها را نفرین کنی
بلعم باعور در جواب گفت:چگونه میتوان پیغمبر خدا را نفرین کرد با این که مومنین و ملائکه با او همراه هستند؟ولی آنها پیوسته از او تقاظا میکردند ولی بلعم امتناع می ورزید.عاقبت پیش زن بلعم آمده و هدیه ای برایش آوردند و به او گفتند:ما تقاظا داریم به هر وسیله ای که ممکن است شوهر خود را راضی کنی که بر موسی و قومش نفرین نماید
زن بلعم پیش شوهر خود رفت و خواسته مردم را با او در میان گذاشت.آنقدر اصرار ورزید که بلاخره بلعم راضی شد تا استخاره نماید.پس از خدا درخواست راهنمایی نمود.در خواب او را از این عمل نهی نمودند.به زن خود جریان را گفت.زنش از او خواهش کرد که برای مرتبه دوم استخاره کند و او هم کرد ولی این مرتبه جوابی نرسید.زن گفت اگر خدا نمیخواست تو را منع می نمود. و عاقبت با چرب زبانی های خود بلعم را فریب داد
بلعم سوار بر الاغ خود شد و رو به طرف کوهی رفتکه مشرف بر بنی اسرائیل بود تا در آنجا آنها را نفرین کند.نزدیک کوه که رسید خرش به زمین خوابید پیاده شد و آنقدر آن حیوان را اذیت کرد تا حرکت نمود.مختصری راه رفت باز خوابید.در مرتبه سوم که او را زیاد کتک زد خداوند آن حیوان را به سخن در آورد که:وای بر تو ای بلعم کجا میروی مگر نمیبینی که ملائک مرا بر میگردانند.ولی بلعم برنگشت.در این هنگام الاغ رها شد و بلعم رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید.هر چه خواست نفرین کند زبانش باز نشد
از او جریان را سوال کردند. گفت : پیش آمدی که بوسیله آن خدا را مقهور نموده است.دیگر دنیا و آخرت را از دست دادم جز حیله راه دیگری نمانده است.پس دستور داد تا زنها خود را آرایش کنند و با اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش داخل لشگر حضرت موسی ( ع ) بشوند و اگر کسی از سربازان قصد شهوترانی با زنی را نمود آن زن خود را در اختیار او بگذارد چون اگر یک نفر از این سپاه زنا بکند کارشان تمام است
همین کار را کردند زنها داخل سپاه شدند.شخصی به نام « زمری » فرزند مشلوم دست زنی را گرفت و پیش حضرت موسی ( ع ) آورد و گفت خیال میکنم نظر تو این است کهجمع شدن با این زن حرام است.به خدا سوگند که هرگز از دستور تو پیروی نخواهم کرد.پس آن زن را داخل خیمه خود نمود و با او در آمیخت.خداوند بر سپاه حضرت موسی ( ع ) مرض « طاعون » رامسلط کرد.« فنحاص بن عیزار » که فرمانده لشگر حضرت موسی ( ع ) بوددر آن موقع میان سپاه نبود.بعد از مراجعت دید که طاعون سپاهیان را فرا گرفته است.سبب را پرسید.جریان را برایش شرح دادند.او که مردی غیور و قوی بود به طرف خیمه « زمری » رهسپار شد.موقعی رسید که او با آن زن در آمیخته بود.با یک نیزه هر دو را کشت.و طاعون که تا آن ساعت باعث مرگ بیست هزار نفر از لشگر حضرت موسی ( ع ) شده بود برطرف گردید
خداوند این آیه از قرآن را در باره « بلعم باعور » نازل فرموده است که: (تذکر بده به آنها داستان کسی که او را آشنا به اسرار خود« اسم اعظم » نموده بودیم ولی به واسطه نافرمانی از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و او از گمراهان شد

 

 

[ چهار شنبه 4 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 93

داستان شماره 93

تلافی حسادت عمه توسط دختر زیبا روی


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی منصور دوانقی از ابن ابی لیلی قاضی اهل تسنن پرسید:قاضیها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی میباشد یکی از آنها را برایم نقل کن
ابن ابی لیلی گفت: آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکار به او را کیفر نمایم.پرسیدم: از دست چه کسی شکایت داری؟گفت از دختر برادرم
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند.وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمیکنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد.پس از جویا شدن جریان گفت: من دختر برادر این زن هستم و او عمه من محسوب میشود. من در کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداری من کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم.با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش میگذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه میداد
بلاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافق است که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم.در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد.  من هم آنقدر خودم را آراسته و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت : میدانی که من به تو بسیار علاقه مند بودم و هستم. اینکه چه خوب میشود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟ من گفتم من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چوناختیار داشتم دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. ایا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کردم

 

[ چهار شنبه 3 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 92

داستان شماره 92

عاقبت بد کاری زن و مومن بودن مرد

 

بهترین داستان وبلاگم

 

بچه ها این داستان زیباترین و باحالترین و هیجان انگیزترین داستان وبلاگمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در بنی اسرائیل مردی عالی مند بود که هیزم شکنی مینمود و بسیار خدا ترس و مومن بود. هر روز از صحرا پشته ای هیزم می آورد و می فروخت و خرج زندگی خود میکرد. تا اینکه روزی هیزمش را به قیمت یک درهم فروخته بود مردی را دید که می گفت: کجاست مردی که در راه خدا قرض نیکو دهد و مرا که محتاج هستم دستگیری کند تا خداوند متعال او را دستگیری کند
 چون آن مرد این سخن را شنید با خود گفت: هیچ کاری بهتر از این نیست که این درهم را در راه خدا به این مرد صدقه بدهم تا از طرف خداوند به عوض یک درهم ده درهم به من برسد.پس آن درهم را صدقه داد.آن مرد او را دعا کرده و گفت: خداوند تعالی تو را در دنیا و آخرت خوشبخت گرداند
پس آن مرد با دست خالی به خانه آمد. زنش احوالش را پرسید و او هم جریان را نقل کرد.پس آن شب را گرسنه خوابیدند. روز دیگر آن مرد برخواست و روانه صحرا گردید و پشته هیزمی فراهم کرد و روانه شهر گردید و آن را نیز به یک درهم فروخت
در راه که می آمد دید شخصی پرنده زیبا در دست دارد و آن را میفروشد.آن پرنده بسیار زیبا و خوش آواز بود. آن مرد به پرنده فروش گفت : این مرغ را چند می فروشی؟ او گفت دو درهم. در آخر با چانه زدن آن پرنده را به یک در هم خرید و آن را به خانه برد و در قفس جای داد
زنش گفت : امشب دو شب هست که گرسنه ایم و تو رفته ای و این پرنده را خریده ای!پس روزی ما از کجا می رسد؟! آن مرد بیرون رفت و از کسی غذایی قرض کرد و به خانه آورد و با زن صرف نمود. بعد از مدتی آن پرنده مشغول آواز خواندن شد. آن مرد گفت شاید تشنه باشد و برخاست که آب و دانه به پرنده بدهد. وقتی نزدیک قفس رسید دید که درون قفس یک شئ درخشنده می باشد. نگاه کرد و دید که پرنده به جای تخم گوهر شب چراغ گذاشته است. آن گوهر را برداشت و پیش زن آورد و گفت: چقدر دلتنگی میکنی! اینک آنچه در راه خدا دادم پاداشش به ما رسیده است. دیگر هرگز پریشانی نخواهیم دید

روز دیگر آن گوهر را به بازار برد و هزار دینار فروخت و با آن پول خانه ای عالی ساخت و برای خانه فرشها و ظرفهایی خرید. کار هیزم کشی را نیز ترک نمود و به عبادت حق تعالی و کارهای نیکو مشغول شد. آن پرنده هر سال در همان وقت به جای تخم گوهر شب چراغ میگذاشت تا این که بعد از سه سال خداوند متعال به او پسری کرامت فرمود
آن مرد که برای زیارت خانه خدا مستطیع شده بود به زنش گفت: من به زیارت خانه خدا میروم و در این مدت تو باید مواظب این مرغ و فرزندمان باشی. سپس غلامان و خادمان را یک یک طلبیده و به آنها سفارش لازم را نمود و برای فرزندش نیز دایه ای تعیین کرد و روانه سفر شد
چند روز بعد زن آن مرد عازم رفتن به حمام گردید. در راه که می رفت مرد فاسقی چهره او را دید و عاشق او شد و از عقب او روان گردید تا به درب خانه او رسید. در همانجا احوال خود را به آن زن گفت. ولی زن به او محلی نگذاشت و به درون خانه رفت. آن فاسق خانه را نشان کرد و پیش پیر زن فاسق و مکاره ای رفت و راز دل خود را با او در میان نهاده و او را به خانه آن زن فرستاد. آن پیر زن مکار نیز حقیقت عشق و بیتابی آن جوان را به آن زن گفت
زن گفت: من شوهر دار هستم او به حج رفته است و من هرگز این کار را نمی کنم. آن پیر زن فرتوت و مکاره چند روزی به خانه آن زن رفت و آمد کرد و او را وسوسه نمود تا اینکه او را از راه بدر برد.القصه آن پیرزن مکاره آن زن و آن جوان را به هم رسانید و به دام یکدیگر انداخت و آنها مدتی در این عمل زشت بسر میبردند تا آنکه آن پرنده صدایی کرد. زن برخاست و به او آب و دانه داد. آن ناکس گفت: چرا بر خواستی و به کجا رفتی؟ زن گفت: ما پرنده ای داریم که بجای تخم گوهر میگذارد و این ثروت و زندگی مرفهی که داریم به خاطر این پرنده است.
مرد گفت شوهرت این پرنده را چند خریده است؟زن گفت : شوهرم روزی در راه خدا یک درهم داد و همان شب خدای تعالی در عوض آن یک درهم این پرنده را نصیب ما کرد
آن جوان جون این سخن را شنید خاموش شد و در افکار شیطانی فرو رفت. چون روز بعد شد پیش علمای بنی اسرائیل رفت و گفت : هیچ در تورات دیده اید که کسی یک درهم در راه خدای تعالی بدهد و در عوض پرنده ای بیابد؟ آنها گفتند: بلی دیده ایم. راست است خاصیت این پرنده به مرتبه ای است که اگر کسی گوشت آن را بخورد خداوند او را پادشاه روی زمین می گرداند
آن نامرد چون این سخن را شنید شب و روز در این فکر بود که چگونه گوشت آن پرنده را بخورد.پس به آن زن بسیار محبت و مهربانی کرد تا اینکه چند روزی گذشت.چون میدانست که آن زن بسیار فریفته و عاشق وی شده است دیگر به خانه او نرفت. زن.همان گنده پیر را پیش او فرستاد و پیغام داد که ای ناجوانمرد چرا به خانه من نمی آیی؟ آن ناپاک گفت: سوگند خورده ام که دیگر پای در خانه تو نگذارم تا آن که  آن پرنده را بکشی تا من بخورم
آن گنده پیر چون این پیغام را شنید. به نزد زن آمد و به او گفت: زن گفت: این پرنده هر سال به ما یک گوهر میدهد.نعوذبالله! هرگز این کار را نمی کنم
آن مکاره گفت: ای جان مادر! دنیا پنج روز است تو نوجوانی و هنوز یکی از صد گل تو نشگفته است. عمر خود را به عیش بسته ای! آن جوان را به دست آور که دل به تو بسته است و دیگر سخنان فتنه انگیز و چاپلوسی را آغاز کرد تا اینکه باز زن را فریفته او گردانید و از راه بدر برد. زن راضی شد و گفت: برو بگو تا بیاید که امشب آن پرنده را میکشم
پیر زن این خبر را به آن ناپاک رساند و او قبل از رسیدن شام به خانه آن زن آمد. زن آن پرنده را بریان کرد و در طبقی گذاشت و پیش او آورد. آن ناپاک گفت: من قسم خورده ام که این پرنده را تنها بخورم. زن گفت باشد
آن ناپاک به خوردن آن مشغول شد. کودک آن زن  در پیش او گریه کرد که من هم از این گوشت می خواهم. آن نامرد سر آن پرنده را پیش آن کودک انداخت و کودک سر آن پرنده را خورد. آن فاسق نیز به خوردن مشغول شد به خیال اینکه پادشاه خواهد شد
چون روز دیگر شد اثری از پادشاهی ندید. به فکر افتاد که : بی خود سر آن پرنده را به کودک دادم مبادا آن خاصیت در سر آن پرنده باشد. پس پیش همان عالم رفت و قضیه را پرسید. آن عالم بنی اسرائیل گفت: خاصیت در سر آن پرنده است. آن شقی وقتی این سخن را شنید انگشت خود را به دندان گزید و با خود گفت: دیدی که قضا و قدر چه میکند؟ و افسوس و حسرت بسیاری خورد
باز پرسید : کسی که سر آن مرغ را خورده باشد با او چه باید کرد که آن پادشاهی از او برگردد؟ او گفت : اگر کسی جگر او را بخورد پادشاه خواهد شد
آن مرد بار دیگر آن مکاره را طلبید و گفت: برو بگو:مادامی که جگر پسرت را کباب نکنی که من بخورم به خانه تو نخواهم آمد
زن این پیغام را به آن زن رساند. زن بر آشفت و گفت: این چه سخنی است که او میگوید؟! من فرزند خود را بکشم؟؟!! پیر زن گفت: اگر خاطر او را میخواهی این کار آسان است. باید این کار را بکنی. تو جوانی و او هم جوان است میتوانی باز دارای فرزند بشوی
آنقدر مکر و حیله کرد تا آن زن ضعیف النفس و فاسق را از راه بدر برد و به قتل فرزندش راضی کرد. آن زن گفت: برو به او بگو که امشب بیاید تا به خاسته او عمل کنم و رضای او را حاصل نمایم.شب که شد آن ناکس به خانه آن زن نابکار رفت زن مکاره به دایه گفت: میخواهم امشب پسر را به جایی بفرستم. او را بشوی و به او لباس پاکیزه بپوشان و او را به بوی خوش معطر گردان
آن دایه که زنی عاقله بود و بد کاری آن زن را می دانست با خود فکر کرد: آنها این کودک را به کجا خواهند فرستاد؟ من هرگز این طفل را از خود جدا نخواهم کرد. پس به جای خلوتی رفت و دست به دعا برداشت و گفت: الهی تو دانا و بینایی این کودک را از شر رفتن با این زن نگهدار و از شر این بد کاره محافظت بفرما
در مناجات بود که ناگاه ندایی شنید که: ای زن ! الحان برخیز واین کودک را از این خانه بیرون ببر و به فلان کوه برسان. در آنجا تخته سنگی وجود دارد. پسر را در آنجا بنشان و قدرت حق تعالی را مشاهده کن.دایه چون این صدا را شنید  سجده شکر به جای آورد و فورا پسر را چنانکه گفته بودند در بالای سنگ نشاند. به قدرت باری تعالی آن سنگ شکافته شد و جایگاهی در میان سنگ آشکار گردید
دایه باز هم آوازی شنید که: ای زن! پسر را در میان این سنگ بگذار. بعد از این  که دایه این کار را کرد به فرمان حق تعالی آن سنگ بسته شد بطوری که اصلا شکاف آن پیدا نبود
آن ناپاک انتظار میکشید. چون دیر شد به دنبال پسرک رفت ولی او را نیافت . پس مرد و زن هر دو به اتاق دایه آمدند ولی کسی را ندیدند. چون روز دیگر شد ناگاه در آن بیابان دایه آواز طبل و نقاره شنید که از دروازه شهر میامد. بعد از ساعتی دید که لشگری عظیم و انسانهای زیادی از سواره و پیاده می آیند. چون به کوه رسیدند سراغ آن سنگ را گرفتند. دایه ترسید و پیش یکی از مردم رفت و جریان را پرسید. آن مرد گفت: در دامنه این کوه نشان کودکی را دادند و این جماعت او را می خواهند. دایه گفت در اینجا کسی نیست
آن مرد گفت: ما خودسرانه اینجا نیامده ایم ما را به حکم فرستاده اند. حق تعالی او را پادشاه دیار ما کرده است و تقدیر چنین است
دایه چون این سخن را شنید سجده شکر به جای آورد. پس جمعی از امراء و وزراء پیاده شدند و به نزد دایه آمدند و احوال پسر را پرسیدند و دایه نیز جای کودک را به آنها نشان داد.پس اعیان لشگر گرداگرد آم سنگ را گرفتند تا قدرت خدای تعالی را مشاهده نمایند. ناگاه به قدرت کامله الهی آن سنگ از هم جدا شد. پس کودک را از میان آن سنگ بیرون آوردند. مردمان فوج فوج به پای بوسی او مشرف میشدند پس شرایط تعظیم را به جای آوردند و او را همراه با دایه به شهر وارد کردند
پس دایه از وزیر پرسید: چه کسی شما را به این مکان راهنمایی کرد؟ وزیر گفت پادشاه ما دیشب به رحمت حق پیوست و در وصیت نامه ای این موضوع را به امراء و وزراء نوشته و نشان داده بود و صدایی نیز از آسمان آمد که: ای بندگان مملکت بنی اسرائیل! فلان کودک پسر فلان که در کوه فلان و در میان سنگ است پادشاه شما است.چنانکه همه اهل شهر شنیدند وما به فرمان حق آمدیم و قدرت باری تعالی را مشاهده کردیم
آنگاه دایه چند نفر را فرستاد تا آن شقی را با مادر پسر به دار الحکومه آوردند. دایه امر فرمود تا هر دو را جدا جدا حبس کردند.پس دایه به نیابت از پسر به امور مملکت میرسید و عدل و داد میکرد.بعد از یک سال که حجاج آمدند دایه با پسر و تمامی لشگرش تا دو فرسنگی به استقبال پدر پسر رفتند.پدر پادشاه لشگر بی نهایتی را دید که به سوی قافله میایند.از یکی پرسید این لشگر به کجا میروند؟ او گفتپادشاه این دیار است که به استقبال پدرش که در قافله است می آید.پس جمعی که پدر را می شناختند او را از حقیقت حال با خبر نمودند
چون پادشاه به نزدیک قافله رسید دایه به پسر گفت: پیاده شو و از پدرت استقبال کن
پس دایه و پسر هر دو تا پیاده شدند و پیش رفتند و در پای پدر افتادند. پدر چون پسر خود را  به آن جاه و جلال دید به سجده شکر افتاد و صورتش را بر خاک مالید. بعد فرزندش را در بغل گرفت و پیشانی او را بوسید.سپس ارکان دولت به پای بوسی پدر پادشاه رسیدند و پدر و پسر را در یک محمل جا داده و به شهر آوردند
پسر دست پدر را گرفت و بر تخت نشاند و جمیع امور مملکت را به او وا گذاشت.سپس دایه تمام جریانات گذشته را عرض کرد.پدر امر نمود که زنش را سنگسار کردند و آن مرد را بر دار کشیدند تا عبرت دیگران شود
پادشاه به رعیت پروری و سخاءگستری مشغول شد و پادشاهی بنی اسرائیل در آنها ماند و از نسل ایشان منقرض نگردید

 

[ چهار شنبه 2 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 91

داستان شماره 91

زن آلوده و عابد بنی اسرائیل

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی فاسق و هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبه رو شد با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت : اگر فلان عابد هم این کار را ببیند فریفته اش خواهد شد. زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه بر نمیگردم
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده ولی عابد امتناع ورزید. زن گفت: چند نفر جوان مرا تعقیب میکنند اگر راهم ندی از چنگشان خلاصی نخواهم داشت
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دل آرای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تاثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سر زده است. به طرف دیگری که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت
زن پرسید این چه کاری است که میکنی؟ او جواب داد:دست من خود سرانه کاری انجام داد حالا دارم او را کیفر می دهم.زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: فلان عابد را دریابید که خود را آتش زد. و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند

[ چهار شنبه 1 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 90

داستان شماره 90

 

عاقبت چشم چرانی برادران موذن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر سه برادر بودند که یکی از آنها موذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد اذان میگفت. این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم موذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان میگفت.  او هم حدود ده سال به موذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گویی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد. وقتی با اصرار زیاد مردم رو به رو شد به آنها گفت: من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد میکنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم
او گفت قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن میخوانی؟ برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنها موذن بودند و این کار از آنها انتظار نمیرفت. خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: ما هر گاه که بالای مناره مسجد میرفتیم به خانه های مردم نگاه میکردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است

[ چهار شنبه 30 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 89

داستان شماره 89

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم
از حضرت امیر المومنین علی( ع ) درخواست شد تا قضیه دانیال پیغمبر را بفرمایند.حضرت علی ( ع ) فرمودند: دانیال پسری یتیم بود که نه پدر داشت و نه مادر و تحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل به سر میبرد
در آن زمان پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت میکرد که دو قاضی داشت . آن دو قاضی با مردی صالح و پاک رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه میرفت و با او نیز ساعاتی مینشست.روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که ماموریتی به او بدهد.هر دو قاضی آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به ماموریت فرستاد
موقع رفتن آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد و از آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.روزی که آن دو نفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زن مرد صالح افتاد فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از او درخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد
گفتند: اگر ما را کامیاب نکنی پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت میدهیم و سنگسارت خواهیم کرد. ولی باز هم او نپذیرفت.آنها به پادشاه خبر دادند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم.شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت:شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت
در ضمن منادی در این شهر اعلام کردند که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل سنگباران میکنند و همه مردم اطلاع پیا کردند.پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: در باره این پیش آمد تو چه فکر میکنی؟ من خیال نمیکنم این زن گناهی داشته باشد.وزیر نیز گفته او را تایید کرد. ولی نمیدانستند چگونه باید بیگناهی آن زن را اثبات کنند
روز سوم وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که میگذشت دانیال که طفلی خردسال بود در میان کودکان بازی میکرد همین که چشمش به وزیر افتاد بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟ قاضی اول گواهی خود را داد و وقت و شخص و محل را تعیین کرد.سپس دانیال قاضی دوم را خواست و گفت: مبادا به دروغ سخن بگویی وگرنه با این شمشیر سر از بدنت جدا میکنم. از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد.(وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود
در این هنگام دانیال رو به بچه ها کرد و گفت: الله اکبر این دو قاضی دروغ میگویند. اینک باید هر دو را بکشید
وزیر همین که جریان کودکان را دید با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فورا دو قاضی را حاظر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست. آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد تا مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت به قتل برسانند. و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 88

داستان شماره 88

 

عاقبت وزیر هوسران و شاهدان دروغگو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر مینشست و به زنان و دختران همسایه نگاه میکرد
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم و باید با هم شان و هم کفو خود وصلت کنیم
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاظر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند. این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت میرسانم. وزیر پول را به او داد و گفت: حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم
 آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که  شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آوردند و جریان عشق سوزانی وزیر را به آنها توضیح داد و داستان را آنچنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند. بعد از انجام مراسم لازم وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد. تاجر آنچنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد
یکی از دوستان او را راهنمایی کرد و گفت: میتوانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی. پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آنجا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع میشود. شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند. معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند  و آنقدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود
 به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او ببخشد و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد

 

[ چهار شنبه 28 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 87

داستان شماره 87

 

خلیفه و عشق کنیزی به نام حبابه

 

بسم اله الرحمن الرحیم
پس از عمر بن عبد العزیز یزید بن عبد الملک به خلافت رسید.او به کاری جز شرابخوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز بزم و عیش و نوش بر پا میساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای سلامه و حبابه مشغول می شد
سر انجام حبابه رقیب خود سلامه را از گود خارج کرد و جان ومال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع او فرمانروای سراسری امپراتوری بزرگ اسلام بود.هر کس را میخواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار حبابه می نشست و....همین
برادر خلیفه به نام مسلمه بن عبد الملک وقتی وضع را چنان دید نزد خلیفه آمد و گفت: بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با حبابه دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس به کارهای مردم برسد.حبابه از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند
وقتی کنیزان حرکت خلیفه را به او اطلاع دادند حبابه عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دلکش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند. خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است حبابه چنین مکن
اما حبابه به ساز و آواز خود ادامه داده و بیتی بدین مضمون خواند که: زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند. خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: ای جان جانان درست گفتی خدا نابود کند آن کس را که مرا به خاطر مهر تو سرزنش کرد.بعد رو به غلامش کرد و گفت: ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که به جای من به مسجد برود و نماز بخواند و بعد فورا به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند
هر دوی آنها برای خوشگذرانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود میرفتند و یزید به ملازمان خود چنین میگفت که: مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی بی نیش نخواهد ماند. من میخواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم.از این رو به عیش گاه خود میروم و در آنجا با حبابه میمانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند هیچ نامه و خبری به من نرسانید
یزید و حبابه لوازم عیش و خوش گذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی یزید دانه های انگور را به دهان حبابه می انداخت و او هم به دهان میگرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. یزید نگذاشت جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بیجان حبابه را در آغوش میگرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود تا اینکه لاشه حبابه متعفن شده و بو گرفت. بلاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. یزید بعد از حبابه پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر حبابه به خاک سپردند و عیش خلیفه ناتمام ماند

 

[ چهار شنبه 27 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 86

داستان شماره 86

داستان پسر بسیار زیبا و مادرش

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در شهر بغداد جوانی بود بسیار زیبا به طوری که مادرش عاشق او شده بود. یک روز هنگامی که آن جوان از خوردن شراب مست کرده  و لا یعقل شده بود مادرش فرصت را غنیمت شمرد و با پسر خودش همبستر شد و از این عمل نا پسند دختری را به دنیا آورد. آن زن برای حفظ آبروی خود مجبور شد دختر را نزد مرد حاجی بگذارد تا بزرگ شود. آن مرد حاجی پرسید که: چرا دختر را پیش من آوردی؟ او جواب داد که: بیم آن دارم خدای نکرده پدر او را هلاک نماید. مرد حاجی دختر را نزد دایه ای برد تا از او مواظبت نماید و به او شیر دهد. سالها گذشت تا اینکه آن پسر جوان قصد حج نمود. اتفاقا در راه سفر با آن مرد حاجی آشنا شد. از طرفی دختر که بزرگ و بالغ شده بود پدر خوانده اش را در این سفر همراهی می کرد و او قصد نموده بود که دختر را شوهر دهد
حال که مرد حاجی با این جوان آشنا شده بود او را بسیار زیبا یافت و دخترش را به عقدش در آورد. در راه بازگشت از سفر حج آنها به قصد ملاقات مادر دختر عازم خانه او شدند ولی آن زن از دار دنیا رفته بود. آن مرد جوان که بی خبر از وقایع گذشته بود و نمی دانست که همسرش در واقع دختر او به حساب می آید با شنیدن خبر مرگ مادرش زار زار شروع به گریستن کرد. زنی از همسایگان که از این واقعه مطلع بود پیش مرد جوان آمد و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و به او فهماند که سر تولد همسرش چیست! آن مرد جوان از شنیدن این حرفها به شدت منقلب گردید و نیمه آن شب کلنگی برداشت و به جانب گور مادر حرکت کرد
در بین راه از فرط خستگی قصد استراحت نمود و خواب او را ربود. در عالم رویا دید که با کلنگی قبر مادرش را شکافته تا جسد او را بیرون بکشد و بسوزاند ولی به محض شکافتن قبر جسد مادر را دید که نوز عظیمی از او متصاعد است. آن مرد چون مادرش را اینگونه به کرامت یافت از او پرسید؟ ای مادر این درجه از کجا یافتی!؟ مادر گفت: ای فرزند من گناه بزرگی مرتکب شده بودم ولی بعد از آن پشیمان شدم و هر شب جمعه به رسول کائنات صلوات خاصه ای می فرستادم و استغفار بسیار می کردم. تا این که از برکت آن صلواتها و استغفار شبی در عالم خواب رسول خدا را زیارت کردم. ایشان به من فرمودند که خداوند عزوجل تو را بخشیده و از آن پس این چنین درجه یافتم. آن مرد جوان پرسید؟ آن صلوات را به من بیاموز و یا محلش را فاش کن تا آن را برگیرم. مادر گفت: صلوات در فلان صندوق قرار داده شده است پس آن را بنویس و ضبط کن.
چون آن جوان از خواب بیدار شد در میان بهت و حیرت فراوان به طرف صندوق رفت و همان گونه که مادر گفته بود صلوات را پیدا کرد و آن صلوات در کتاب فضیلت صلوات ذکر شده است

 

[ چهار شنبه 26 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 85

داستان شماره 85

 

جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهردار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان رسول خدا ( ص ) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه حجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند. قریش برای آزار مسلمین در حبشه دو نفر به نام عمروعاص و عماره بن ولید را با هدایای زیاد نزد نجاشی سلطان حبشه فرستادند تا بدین وسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه نداشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد. آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند. عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمرو عاص پیدا کرد و در حال مستی به آن زن می گفت: مرا ببوس
عمروعاص که بر اثر مستی شراب غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید. خلاصه بر اثر تماسهای نامشروع عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند
از قضا روزی عمروعاص برار ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهایی رافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد
وقتی که حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند در اثر رفت و آمد زیاد عماره با زن نجاشی ارتباط پیدا کرده و مستقیما با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمرو عاص بیان می نمود. عمروعاص گفت: من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری. زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد اگر راست می گویی از او بخواه تا ازعطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم
البته عمروعاص منظوری داشت  و می خواست از عماره انتقام بگیرد و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد. عماره نیز به خاطر اینکه نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد وعطر را به وی داد
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین در باره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد. بدین ترتیب که آنها با وسایلی در آلت مردانگی عماره جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد

 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 84

داستان شماره 84

 

عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد. حاظرین گفتند: هر چه بگویی انجام می دهیم
قارون گفت: فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده های خوش را به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی( ع ) را به زنا با خود متهم سازد
فردای آن روز قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی ( ع ) آمده و گفت: مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنها حاظر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگویی. حضرت موسی ( ع ) نیز به میان آنها آمد و آنها را موعضه کرد و فرمود: ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع میکنم و هر کس افترا به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش میزنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم
در این وقت قارون برخاسته و گفت: اگر چه خودت باشی؟ حضرت موسی(ع ) گفتآری اگر چه من باشم
قارون گفت: پس بنی اسرائیل می گویند تو با فلان زن زنا کرده ای؟ موسی ( ع ) با تعجب گفت: من؟؟!!  قارون گفت: بله شما
حضرت موسی ( ع ) فرمود: آن زن را بیاورید. وقتی آن زن را آوردند موسی( ع ) از وی پرسید:ای زن آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید. آن زن تأملی کرد و گفت: نه اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم. قارون که این سخن را شنید به سختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید
حضرت موسی ( ع ) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: پروردگارا دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان
خداوند سبحان به موسی ( ع ) وحی فرمود که: زمین را در فرمان تو قرار دادم هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود
حضرت موسی ( ع ) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید. بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی ( ع ) به زمین فرمان داده و گفت: ای زمین آنها را در کام خود بگیر
زمین از هم باز شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.برای بار دوم و سوم حضرت موسی ( ع ) به زمین گفت: آنها را برگیر. پی ایندفه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم تا گردن در زمین فرو رفتند و در دفعه چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی ( ع ) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی ( ع ) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد

دوستان خداوند بعدا به حضرت موسی گفته بود که مهربانتر از من وجود نداره.موسی گفت چطور؟ خدا گفت که اگر من خدایم اونها توبه میکردند میبخشیدم ولی آنها چهار با از تو خواستند انها را ببخشی ولی تو نبخشیدی_براستی خداوند مهربانترین مهربانان است(دوستار شما شهرام

 

[ چهار شنبه 24 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 83

داستان شماره 83

توبه جوان هرزه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب کیفر کردار جلد دوّم آمده است : رابعه عدویه مى گوید: دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود
از حالش متعجّب و حیران شدم ! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده ؟
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟
عتبه گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم
جوانان باید مواظب نگاه های خود باشند چرا که هر نگاهی به نامحرم ممکن است آتش ها بر افروزد که هم خود او را بسوزاند هم دیگران را
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید
تِلْک الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاْرضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ.1؛ این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود
بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست . اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان
گفتم : از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت : حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟
گفتم آرى
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طوردر فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زدمن وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشم هایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشم ها با پیه آن هنوز در حرکت بود
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت : آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد
پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشم هائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى بگیر؟
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم

 

[ چهار شنبه 23 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 82

داستان شماره 82

داستانی کوتاه از فرو نشاندن شهوت


 

بسم الله الرحمن الرحیم

گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 81

داستان شماره 81

زن هوسرا ن و مرد جوان

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏كند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست
یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا كردند، آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند كنیز اهل سر، كسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - كه عنفوان جوانی را طی می‏كرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت
ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده ‏خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید كام مرا بر آوری. و همین كه دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏كند، او را تهدید كرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الان فریاد می‏كشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه‏ چه بر سر تو خواهد آمد
بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه‏ باقی است، كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد.1 آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت

محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است
البته در اینکه آیا او واقعا تعبیر خواب می‌کرده و یا اینکه کتابی در این باره نوشته است یا نه اطلاعات دقیقی در دست نیست اما چنانکه از تحقیقات اخیر برمی‌آید ظاهرا وی هیچ کتابی در این باره ننوشته است

 

[ چهار شنبه 21 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 80

داستان شماره 80

اثر خدا ترسی


بسم الله الرحمن الرحیم

در اصول کافی (کتاب الایمان و الکفر، باب الخوف و الرجا حدیث 8) از امام چهارم حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) روایت کرده که فرمودند: «فردی با خانواده ی خودش بر کشتی سوار شد و در دریا، کشتی آن ها شکسته و از اهل خانه ی او همسر آن مرد نجات می یابد و خود را به یک جزیره می رساند. در این جزیره مردی راهزن بود که همه ی کارهای ناشایسته را کرده بود و می خواست که با این زن زنا کند، زن لرزید، مرد پرسید: چرا بر خود لرزیدی؟ زن گفت: از خدا می ترسم، مرد گفت: مگر تا حال چنین کاری نکرده ای؟ زن گفت: نه به خدا قسم! مرد گفت: تو از خدا چنین می ترسی که کاری نکرده ای، به خدا من خود را از تو سزاوارتر می بینم به این ترس و هراس، آن مرد توبه کرد و یک روز در میان راه با راهبی برخورد و آفتاب گرم بود. راهب گفت که: دعایی کن که خدا با ابری سایه بر ما اندازد. جوان گفت: من برای خود در درگاه خداوند حسنه ای نمی بینم. پس راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. فوراً ابری بر آن ها سایه انداخت. بعد از مقداری راه، راه آن ها دو تا شد، راهب دید که ناگاه آن ابر بالای سر جوان رفت. راهب از جواب جریان را پرسید، و جوان جریان را تعریف کرد، راهب گفت: آن چه گناه در گذشته کرده ای برایت آمرزیده شده، برای ترسی که از خدا در دلت افتاد. از این داستان مقام توبه کننده نزد خدا، و محبوب و عزیز بودنش به خوبی دانسته می شود

 

[ چهار شنبه 20 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 79

داستان شماره 79

 

دختر فراری و طلبه جوان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شب طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باشد
دختر گفت : شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد
از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و  .......
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگران وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود
نفس اماره يکي از عواملي است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه مي کند
قران کريم مي فرمايد : نفس اماره به سوي بديها امر مي کند مگر در مواردي که پروردگار رحم کند ( سوره يوسف آيه 53) انسانهايي که در چنين مواردي به خدا پناه ميبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط مي کند و به جايگاه ارزشمندي مي رساند

 

[ چهار شنبه 19 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 78

داستان شماره 78

بزرگترین گناهی که کردم


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ چهار شنبه 18 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 77

داستان شماره 77

عقوبت با آتش

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد

 

[ چهار شنبه 17 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 76

داستان شماره 76

غذاى مرگ

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى ) خليفه شد. درباره او نوشته اند كه : علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را زياد كند
طبيب گفت : كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود. واثق گفت : بايد برايم تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود ميل كند.
واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء مبتلا گشت . اطباء اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد بنشانند. پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش آبله هاى بزرگ پديدار شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى شد
آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش ‍ سياه شده بود و بعد از ساعتى مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش كردند. او در سال 232 ه‍ ق در سامراء در 34 سالگى فداى غذاى مرگ خود شد

 

[ چهار شنبه 16 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 75

داستان شماره 75

 

خدايا تو بيدارى


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد.شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام
علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم

 

 

[ چهار شنبه 15 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 74

داستان شماره 74

خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم

 

 

اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندم‌هامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بي‌اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاق‌‌ها را بستند

 

 

بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد

 

ديد كه زن بيچاره خودش را مي‌زند و گريه مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصير خودم بود. شوهر بيچاره‌ام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجه‌اش، خدايا نمي‌دونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچه‌هاي بي‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي‌زند و مي‌رقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز مي‌گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي مي‌كنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد مي‌خواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كرده‌اند نمك ناشناسي كرده. فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده

 

[ چهار شنبه 14 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد